کوروش کبیر

سلام بچه ها از اینکه این مطالب و داستان را خواندید واقعا متشکرم و این که چون این مطالب به ترتیب زمان ثبت میشوند از شما خواهشمندم که به ترتیب قسمت ها این ها را بخوانید یعنی اینکه از پایین به بالا بخوانید به عنوان مثال تازیانه ی تقدیر قسمت اول و عروس ارمنستان قسمت دوم و معمولا قسمت اول را می خوانند و بعد قسمت دوم را ... لطفا نظر هم بدهید. با تشکر.

نوشته شده در شنبه 19 شهريور 1398برچسب:,ساعت 20:48 توسط A.A| |

روزی پادشاه روم به کوروش کبیر گفت: شما برای ثروت می جنگید و ما برای شرافت.

کوروش در جواب به او گفت: ما برای نداشته هامون می جنگیم.

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:32 توسط A.A| |

هرگز نخواب کوروش ،دارا جهان ندارد،سارا زبان ندارد ،بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند،گویی که آرش ما تیروکمان ندار***هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی بی نام تو وطن نیز نام و نشا ندارد...

سالروز کوروش کبیر گرامی باد

 

 

ببخشید نتونستم سر موقع بزنم اینترنتم قطع بود...!

نوشته شده در پنج شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:22 توسط A.A| |

سلام بچه ها ببخشید که نشد این را بزرگتر بنویسیم چون صفحه خیلی کوچیک بود اگه میخواین این را   save کنیم که بتوانید تبار نامه هخامنشیان را ببینید... نظر یادتون نره...واقعا ببخشید

نوشته شده در جمعه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:16 توسط A.A| |

زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حركت باشی ....آلبرت انیشتین

جرج آلن: اگر كسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با كلماتی كه ناگفته می‌مانند، می‌شكنند

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:20 توسط A.A| |

روزی دخترکی نزد کورش کبیر آمد و گفت من عاشقت شده ام..کورش کبیر رو به دختر گفت.. من لیاقت تورو ندارم

لیاقت تو برادر من است که بارها از من زیبا تر است...دخترک نیم خیز شد و به پشت سر کورش نگریست دید کسی نیست

 کورش کبیر فرمود..تو عاشق من نیستی وگرنه یه لحظه هم نگاه به پشت من نمیکردی...برو

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:2 توسط A.A| |

 

 

 

 

 

 

وضعیت فعلی تخت جمشید:

 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:10 توسط A.A| |

سلام باز هم یک داستان دیگر از کوروش....

زاده تقدیر: درباریان و امرا ارشد ارتش و دولت و همچنین اطفالی که در آن روز در تالار شاهی حضور یافته بودند و شاهد محاکمه مهرداد بودند بعد از خروج از قصر سلطنتی آنچه را که در دربار دیده و شنیده بودند با پیاز داغ زیادی برای دیگران نقل می کردند.از جمله کسانی که این خبر را با آب و تاب فراوان شنیدند، یکی از کارکنان معبد آناهیتا بود که او را مردوک می نامند او در آن زمان مردی سی ساله بود و بسیار خوش هیکل وقتی که خبر توقیف مهرداد را شنیددر مقابل محراب مقدس زانو زد و دو دست را بر سینه نهاد و سر بر آسمان برداشته و گفت:سپاس بی پایان بر اهورامزدای بزرگ را سپاس بی پایان هرمز بزرگ را که مقرر فرمود; اراده تقدیر جامه عمل پوشد.اراده تقدیر به فرمان اهورامزدا اجرا شد و من مردوک خادم بی مقدار آناهیتا وظیفه دارم امروز یک گاو قربانی کنم و بعد از اجرای قربانی به سرعت از شهر بیرون روم و در جاده پارس پیش روم و خود را به ماندانا و کمبوجیه برسانم و از خطری که آنها را تهدید می کند آگاه کنم.

***

آستیاگس در خوابگاه اختصاصی خود همچنان بر روی بستر دراز کشیده بود وبه افکار دور ودراز خود مشغول بود.تا اینکه یکی از خواجه ها اذن دخول طلبید و ورود میترادات و سپاک و سه تا از مغ ها(خواب گذار) به همراه مگابرن را خبر داد.آستیاگس دستور داد که سپاکو به همراه مهرداد در خوابگاه وارد شوند میترادات را به اتاق کار او راهنمایی کنند و مغان به انتظار شرفیابی در باغ قدم بزنند.سپاکو مات و مبهوت به اطراف نگاه میکند و تصور می کرد که دارد خواب میبیند مهرداد فرزندش مورد توجه آستیاگس قرار گرفته. و اما آستیاگس از فرط علاقه و عجله ای که در فهمیدن موضوع داشت به سرعت در باغ می دوید.به محض ورود آستیاگس مگابرن و چوپان تعظیم کردند و به رسم آزمان چوپان در مقابل چوپان به خاک افتاد.آستیاگس به مگابرن دستور داد که در10 قدمی اینجا قراولانی بگذار و خودت هم پشت در بایست و منتظر دستورات من باش و به هیچ کس حتی زنان من هم نگذار به اینجا نزدیک شوند.آستیاگس ازمرد سوال کرد که چند سال داری و چند سال است که ازدواج کردی ؟ مرد:17 سال و بیش از 17 سال ازدواج کردم. آستیاگس انگار که همه دنیا روی سرش خراب شده باشد دردل:وجود این اولاد از هر لحاظ غیر طبیعی است. آستیاگس:میترادات بگو من کیستم؟ چوپان:فرمانروای نیرومند و بزرگ ماد.سرور من آستیاگس صاحب عظیم تترین ارتش های جهان. آستیاگس در دل: از چنین پدری چنین پسری شایسته است.آستیاگس:میترادات میدانی که نباید در محضر سلاطین لب به دروغ بگویی. میترادات رنگ از چهره اش پرید ولی کوشید خونسردی خود را حفظ کند و:سرورم ما با اینکه از طبقه فقرا هستیم مانند نجبا از دروغ بیزاریم. آستیاگس:می خواهم چند سوال از تو بپرسم اگر راست گفتی آنقدر زر و سیم به تو میدهم که تا آخر عمر بی نیاز باشی و اگر دروغ بگویی.... برتو . انتخاب خوشبختی و بدبختی تو دست خودت است. آستیاگس پرسید:آیا تو جز مهردا طفل دیگری نداری آخه تو میگویی 17 سال است که ازدواج کرده ای. آیا در سال سوم ازدواج سپاکو حامله شد.این چطور ممکن است. چوپان: این اراده خدایان است.آستیاگس:خوب گوشانت را باز کن... مهرداد فرزند تو است ؟چوپان: بلی. آستیاگس: تودروغ میگویی و سزای درغگو قطع کردن زبان اوست.تو باید راست بگویی . آستیاگس مگابرن را صدا کرد و:دست و پای او را ببند . فرمان آستیاگس درکوتاهترین زمان اجرا شد.آستیاگس خنجر را از کمر بیرون آورد و بر روی گلوی چوپان گذاشتو: فقط من تا 3 میشمرم آنگاه سرت را ار بدنت جدا می کنم.یک... آنقدر خنجر را در گلوی میترادات فشار داد که از گلویش باریکه کوچکی خون فواه زد ... دو...میترادات داد زد و: میگویم قربان مهرداد فزند من نیست. گویی که همه غم ها ،شیرینی ها بر روی آستیاگس فرو ریختند. آستیاگس با آن حال عجیب که از مخلوطی از شادی و ترس بود: بیا میترادات این خنجر مرا بگیر و برو به خزانه تحویل بده و 1000 درهم طلای ناب بگیر این پاداش اولین جمله راست توست.میترادات:از دروغی که  گفته ام مرا را عفو کنید. آستیاگس: تو را بخشیدم.چوپان:این طفل را جناب هارپاگ به من دادند.آستیاگس بانگ زد: مگابرن سریع برو و هارپاگ را به اینجا فرا خوان. وقتی مگابرن از در بیرون رفت آستیاگس زیر لب : این است اراده تقدیر.محال است با اراده سرنوشت و فرمان قضا نمی توان جنگید.

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:23 توسط A.A| |

سلام بروبکس بازم من اومدم با داستان های کوروش کبیر...1

راز بزرگ:بار دیگر سکوت اضطراب آلود در دربار حکمفرما شد.پس از خروج کودکان آستیاگس برروی کرسی نشست و ابروانش در هم پیچید.10،20ثانیه گذشت و حتی هارپاگ که در همه زمان میتوانست با شاه ماد حرف بزند در آن لحظه نمی دانست باید چه کند.مهرداد حتی یک مرتبه پایش را به نشانه خستگی تکان نداد و چون یک سپاهی ورزیده در محضر پادشاه با احترام ایستاده بود.در لحظاتی که آستیاگس سر به زیر افکنده بود از زیر چشم به مهرداد نگاه می کرد. یک نفر در این جمع خیلی ناراحت بود او هارپاگ بود.به ناگاه سکوت به وسیله آستیاگس شکست و خطاب به مهرداد:چند سال داری؟مهرداد:من از 16 سال کمتر و از13 سال بیشتر دارم.آستیاگس خطاب به هارپاگ:صدراعظم ما برخیز و به خزانه شاهی  برو و شمشیر مرصع مارا به همراه بیاور. میخواهم آنرا به سپی تاماس به نشانه مژده مسرت انگیزی بدهم. هارپاگ از این فرمان کم ترین سوءظن و تردیدی نکرد ،زیرا کلید های خزانه شاهی به صدراعظم سپرده میشود. آستیاگس به محض خروج هارپاگ به همه دستور داد از قصر خارج شوند فقط به سپی تاماس و مگابرن گفت که آنجا بمانند.آستیاگس مگابرن را فرا خواند و:میخواهم دوماموریت به تو بدهم اول اینکه می روی نزد هارپاگ و میگویی آنچه را که ما می خواهیم را عصر نزد ما بیاور و به او بگو که از همان جا به خانه بود. و دوم اینکه سریع و بدون هیچکسی که بفهمد خارج از شهر می روی و پدر و مادر مهرداد و پیشگو هارا نزد من میاوری. مگابرن اطاعت کرد و رفت. آستیاگس سپی تاماس را فرا خواند وبه او: مگابرن را تعقیب کن. وقتی که سالن قصر خالی شد آستیاگس 2 قدم به طرف مهرداد بر داشت و دست او را گرفت و:می دانی مهرداد از اینکه من تو را نزد خودم نگه داشتم همه سخت تعجب کردند؟ مهرداد: شهریارا من خود بیشتر از همه متعجبم و قصد داشتم از حضرت سلطان استدعا کنم مجازات مرا زودتر تعیین کنید که من باید به خانه برگردم چون مادر و پدرم ناراحت میشوند.آستیاگس:بسیار خوب مجازات تو درون اندرون تعیین خواهد شد.آستیاگس که خود را از شر افکار گوناگون رها کند از مهرداد سوالاتی می کرد:مهرداد اینجا جای خوبی است؟مهرداد: هیجا بهتر ازدامن پاک طبیعت نیست.آستیاگس:نمیترسی همراه من می آیی؟ مهرداد:من اصلا نمی ترسم بلکه ترا دوست دارم و هر کجا که بروی همراه تو خواهم آمد نه تنها نمی ترسم بلکه احساس راحتی می کنم و از خود می پرسم :چرا این شاه که طرفدار اشراف و دشمن فقرا است این قدر مرا دوست دارد.آستیاگس:من دشمن فقرا هستم؟»هرداد:اینکه طرفدار اشراف هستید در نتیجه طرفدار فقرا میشوید. آستیاگس وحشت زده به خود :آری تردید ندارم هیچ طفلی جز او نمی توانداین همه شهامت و فهم داشته باشد.آستیاگس:مهرداد می گویی چه کنم. مهرداد:چوپان زاده خم شده و چشمانش پر از اشک و:من جز کاساندان و سانتاس و پدر و مادرم دوست دیگری ندارم و اینک من تو را دوست دارم. آستیاگس:من تو را خوشبخت می کنم به شرطه آنکه بگویی چگونه من با فقرا آشتی کنم؟ عجیب است پادشاه قدرتمند ماد دارد با یک کودک مشورت میکند. مهرداد:شهریارا در خانواده ای اگر دو بردار یکی سیر و دیگری گرسنه از سفره بلند شوند پدر خانواده ناراحت میشود.ای پادشاه نیرومند ماد باید بدانی بر ملت ماد حکم پدر را داری.چگونه اجازه می دهی که نیمی از مردمت  گرسنه و نیمی دیگر تا حلقوم غذا بخورند.آنها به اندرونی رسیدند و تا اینکه ماموریت سپی تاماس تمام شد و به قصر نزد آستیاگس برگشت آستیاگس به سپی تاماس: گوش هایت را خوب باز کن وظیفه ای خطیر بر عهده داری؟ هم اکنون بدون هیچ توقف با 5 نفر از زبده ترین سوران گارد سلطنتی مستقیم به استخر و پاسارگاد می روی. این انگشتر فرمان تو خواهد بود مامورین ما موظفند با دیدن انگشتر دستورات تو را اجرا کنند.به محض ورود به پاسارگاد دخترم ماندانا و شوهرش کمبوجیه پارسی را تحت الحفظ به پایتخت می آوری.ت مسئول انجام این ماموریت هستی  وهرگاه به آمی تیس علاقه مندی باید با موفقیت باز گردی.آستیاگ بعد از تمام کردن سخنان با سپی تاماس روی برگردانید و روی تخت دراز کشید و گذشته های تلخ و شیرین را به یاد آورد. دختری داشت به نام ماندانا از آن تاریخ عجیب می گذشت(در قسمت اول خواب های آستیاگس را برایتان گفتیم) بعد از دیدن گذشته که چه خواب هایی دیده بود به ناگهان از خواب پرید و به مهرداد نگاه کرد و لرزه ای در بدنش افتاد و از خود پرسید: آیا ممکن است؟ آیا طفل ماندانا را نکشته اند؟ این فرمان اجرا شده بود خودم دیدم که سر بریده و دست و پای قطع شده اش را بنابراین هیچ تردیدی وجود ندارد که فرزند ماندانا اینک در این جهان وجود ندارد. اما این چوپان زاده کیست؟ کیست که صلابت پادشاهان را دارد.بدون شک این طفل چوپان زاده نیست . این طفل بزرگ زاده است. آری...نه...نه...آری .خواب دوم آستیاگس(مربوط به 14 سال پیش) آن درخت بود در پی این خواب ماندانا را به اکباتان می آورد و در قصر محبوس میکند و پس از 9 ماه طفلی مانند فرشتگان به دنیا می آید.طفل را از دست مادرش ربوده و به دست هارپاگ وزیرش واگذار می کند هارپاگ او را به جنگل و کوه می برد و لباس خونینش را و سر بریده اش را  به آستیاگس نشان میدهد اما بعد از گذشت 14 سال اینک با حادثه عجیبی مواجه شده است.آستیاگس با خود: باید تحقیق کنم نمی توانم آسوده بشینم باید مطمئن شود که این او نیست.

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:1 توسط A.A| |

سلام به بچه های خوب و تاریخ شنو...

شبان زاده پادشاه:مسابقه کودکان را در جایی گذاشتیم که آخرین قسمت آن برای تعیین قهرمان تیر اندازی و سرپرست بازی های آن روز اطفال در شرف اجرا بود. کاریان زه کمان را تا بنا گوش کشید و آن را رها کرد. پیکان صفیر زنان هوا را شکافت و به یک وجب تر از هدف به میله چوبی نشست. سانتاس ندایی از خوشحالی بر کشید. کاریان خطاب به سانتاس : ای بدبخت این گذازاده هرگز نمی تواند تیر را نزدیک به هدف بنشاند چه برسد به هدف . کاساندان:کاریان زود باش دو تیر دیگر باقی داری. کاریان با غرور دو تیر دیگر را رها کرد دومی در همان جای اولی و سومی از کنار هدف گذشت . حال مهرداد باید تیر های خود را رها می کرد نفس ها در سینه حبس شده بود و هر سه تیر را پی در پی به طرف هدف رها کرد ... دوتیر اول به هدف نشست و تیر سومی به میله چوبی نشست و به این بنا مهرداد ریاست بازی را به عهده می گرفت. سانتاس کودکان را ساکت کرد و : مهرداد اینک انتخاب بازی امروز با توست . مهرداد : از همه شما متشکرم و من پیشنهاد می کنم که جنگ آسور را که در زمان فرااورتیس رخ داده بود رو بازی کنیم. کاساندان : این جنگ چگونه بود ؟ سانتاس : نگفتم می توانیم از اطلاعات تاریخی مهرداد به خوبی استفاده کنیم. مهرداد: یکی از پادشاهان ماد «فرااورتیس» نام داشت  این پادشاه وزیری داشت که اسپاد نام داشت. اورتیس که برای ضمیمه کردن آسور لشکری جمع کرد که به آسور حمله کند وزیر او به او خیانت کرد تمام اطلاعات جنگ رو به آنان داد و باعث شکست ماد شد اما پادشاه ماد پوست از سر او کند. بچه ها با اسلحه های خود و چوب آنها را مسلح می کنیم و سانتاس فرمانده سپاه را به عهده می گیرد. بچه ها گفتن چه کسی پادشاه شود: کاساندان : چه کسی شایسته تر از مهرداد . مهرداد: اکنون که مرا برای پادشاهی انتخاب نموده اید من کاریان را وزیر خود که همان اسپاد است در می آورم. کاریان : من هرگز از گدازاده ای چون تو تبعیت نمیکنم.مهرداد که سخت خشمگین شده بود و خواست انتقام را از این طفل خیره سر بگیرد : آیا دوستان مگر مرا به عنوان شاه انتخاب نکردید؟ کودکان: هورا پادشاه کوچولو.مهرداد: سپهسالار من سانتاس مامور است این کاریان تبهکار را که به شاه توهین کرده است را تنبیه کند اورا روی زمین بخوابانید  چند ضربه تازیانه به او بزنید.هر ترکه ای که بالا می رفت سپهسالار رقمی را ذکر می کرد تا شماره ضربات تازیانه به شاه برسد :سی...سی و پنج...مهرداد:ملت من ملت گرامی است.کاریان از شدت درد به گریه افتاد و مهرداد: سربازان من باید سر مار را تا زهرش به ما برسد قطع کرد . نگاهداری و ترحم بر دشمن  مار در آستین پروردن است.تا اینکه تعداد ضربات به 50رسید مهرداد گفت مجازات کافی است آزادش کنید. طفل به سختی گریه میکرد و به نزد پدرش در کاخ سلطنت که پدرش نزد آستیاگس بود رفت و بلایی که در شبان زاده به سرش آمده را به سمع رسانید.آرتم بارس پدر کاریان : شهریارا نگاه کنید در زمان سلطنت شما با فرزند من چه کردند.آستیاگس : آرتم بارس اندوهگین نباش بزودی خواهی دید چه بلایی به سر شبان زاده می آورم.نگهبان کاخ آستیاگس به اتفاق چند تن از سپاهیان به سر عت خود را به شبانکاره رساندند و طبق فرمان پادشاه کودکان را محاصره کردند و آنها را به کاخ سلطنتی بردند. در آن زمان فقط کسانی حق جلوس در مقابل شاه را داشتند هارپاگ ،صدراعظم- آرتم بارس ، مشاور مخصوص –خواجه بلند بالاییی که محرم شاه بود،سکاس و سپی تاماس فرمانده جوان ماد. درباریان یکی یکی می آمدند. در این هنگام پرده دار با صدای بلند فریاد زد «مگابرن» فرمانده سپاه حمله و «تاسس» فرمانده هنگ سبک اجازه دخول می خواهند. آستیاگس : داخل شوند. آستیاگس: مگابرن و تاسس جای شما این جا خالی بود می خواستم درباره ازدواج دخترم با شما ها مشورت کنم حال بروید جای خودتان واستید تا صدایتان کنم.در آن لحظه فرمانده ارتش با بچه ها وارد کاخ شدند و آستیاگس: اجازه دهید ماجرا را تعریف کنم و...(قبلا خواندید) در این میان همه :هر چه شما رای دهید همان است و در میان آنها هارپاگ از بر خواست و:شهریایرا کودکان مختار نفس خویش هستند، به طور مسلم در بازیهای کودکان از اینگونه پیش آمد ها پیش می آید.آستیاگس:در این صورت آرتم بارس به کدام مرجعی متوسل شود.تا آمد هارپاگ حرف بزنه بچه ها ریختند تو کاخ.کودکان حتی کاساندان و سانتاس به شاه تعظیم کردند ولی مهرداد فقط سلام کرد.چهره زیبا و هیکل مناسب مهرداد توجه همه درباریان را به خود جلب کرد.احساس محبت در آستیاگس به درجه شدیدی رسید. بی اختیار از دیدن مهرداد لبخند بر لبانش نقش بست.هارپاگ نیز دچار حال عجیبی شد.آستیاگس زیر لب : آیا این همه شباهت ممکن است چقدر شبیه من است.هارپاگ:پسر تعظیم کن.مهرداد: این شما هستید که باید به خاطر حفظ مقام و موقعیت خود تملق و چاپلوسی کنید.آزاد مردان هرگز به کرنش متوسل نمی شوند.هارپاگ : ادای احترام وظیفه هر مرد شریفی است. مهرداد:ادب را باید در بازار ادب نگاه داشت . به نظر من اینجا بازار ادب نیست زیرا نگهبانان با ما که هرچی باشیم انسان و رعایای همین پادشاه هستیم مانند حیوان با ما رفتار کردند.آرتم بارس که دل پری داشت:خفه شو و گرنه میدهم پادشاه زبان از کامت بیرون بکشد.مهرداد:من تو را میشناسم آرتم بارس تو مثل پسرت رذل و پس فطرتین. من اطمینان دارم که پادشاه فریب شما ها را نمی خورد.آستیاگس: هان پسر جسور کیستی؟مهرداد: من مهرداد چوپان زاده هستم، پدرم میترادات و مادرم سپاکو است.شاه:آیا میدانی برای چه تو را احضار کردم؟مهرداد:نمیدانم فقط میدانم که مرا مثل گوسفند آوردند در حالیکه نگهبانان تو باید وفادار مردم باشند.آستیاگس بلا ارده از جای برخواست و نزدیک مهرداد شد وزیر لب:این چشمان چقدر شبیه چشمان دخترم ماندانا است.آستیاگس در مغزش هزاران سوال درباره 14 سال پیش به وجود آمد و : آیا ممکن است ؟ آستیاگس که نمی خواست خود را پریشان کند : مهرداد من تو را باید مجازات کنم زیرا کاریان از تو شکایت کرده.مهرداد:شما سلطانی و هر دستوری که دادی باید اجرا شود ولی بگذار ازخود دفاع کنم.شهریارا بشر از بدو خلقت با یک دیگر مساوی اند و کمترین امتیازی نسبت به هم ندارند.شهریارا ثروت و مال برای بشر فخر محسوب نمیشود بلکه علم و دانش موجب امتیاز بشر نسبت به هم میشوند.در صورتی که من و کاریان کمترین تفاوتی با یک دیگر نداریم من چوپان زاده هستم و از معلمانی دلسوز محروم بودم پس چه جوری در مسابقه تیر اندازی برنده شدم. بنابراین این تو هستی که بین مردم خود تفرقه می اندازی و با جدا کردن اشراف و فقیر مردم را به جون خودت می اندازی.آیا فکر نمی کنی که اگر کشورت مورد حمله دشمن قرار گیرد این بزرگان و اشراف می گریزند واین فقیران هستند تا از سرزمین خود دفاع کنند چون میدانند اگر اینجا نابود شود جای دیگری برای خود ندارند.ما کودکان تصمیم گرفتیم فرااورتیس را بازی کنیم اگر در دستگاه سلطنت تو چیزی غیر امر تو باشد دارو دسته ات را محکوم میکنی. من هم مثل تو شاه بودم و کسانی که به من خیانت کردن را مجازات کردم. من معتقد هستم که باید از همین کودکی این مطالب را در ذهن کودکان جای داد تا در بزرگی وظایفشان را به درستی عمل کنند.آستیاگس: آفرین کودک عاقل. کودکان را به بیرون همراهی کنید کار من هنوز با مهرداد تمام نشده...

 

 

با تشکر که این داستان را هم گوش دادید تا فردا خدا نگهدار....

نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:48 توسط A.A| |

سالروز جنگ ماراتن: 13 سپتامبر،مصادف با 22 شهریور 490 پیش از میلاد نبرد یک روزه ماراتن روی داد و نیروی دریا برد ایران در آن موفق نبود و با تحمل تلفات عقب نشینی کرد. داریوش بزرگ فقط با هدف گوشمالی آتنی ه – نه  تصرف آتن – که یونانی زبان های آسیای صغیر قلمرو ایران را تحریک به شورش و نافرمانی می کردند یک سپاه پیاده و سوار را با کشتی روانه سرزمین اصلی یونان کرد که به صورت  کشور شهر یا ایالت متحده اداره می شد . این نیرو که بزرگترین لشکر کشی آمفی بیاس از آغاز تاریخ تا اواخر قرن 19 میلادی است پس از تصرف شهر ارتریا  و جزیره ایوبویی در ساحل شرقی اتیکا پیاده شد. به نوشته مورخان یونانی آتن و متحدان آن جز اسپارت برای دفاع ،موفق به گرد آوری 10000 نظامی شده بودند و در انتظار نیروی اعزامی اسپارت بسر می بردند. که میلتیادس فرمانده دفاع از آتن شنید که فرمانده نیروهای دریابرد ایران بیش از نیمی از سربازان خود و عمدتا سواره نظام را به کشتی ها بازگردانده و قصد حمله مستقیم به شهر آتن را دارد و واحد هایی که در شرق اتیکا باقی ماندند در حال بر پا کردن اردوگاه هستند ولی زمینی که آنان در آنجا پیاده شدند گود و نیمه باتلاقی است . وی پس از مشورت با هشت ژنرال دیگر تصمیم گرفت پیش از آن که نیروی باقیمانده ایران در شرق اتیکا بتوانند زمین بهتری بیابند و از اردو زدن فارغ شوند  به آن شبیه خون بزنند. سربازان آتنی سربازان آتنی که در خمین های با ارتفاع بیشتر و خشک موضع گرفته بودند با سرعت به سوی نیرو های ایران به حرکت در آمدند واحد های ایرانی که در مرکز صحنه بودند حمله آتنی ها را دفع کردند ولی دو جناح راست و چپ تاب مقاومت نیاوردند و کل نیرو به محاصره در آمد همزمان کشتی های آتنی به کشتی های حامل تدارکات نیرو های ایرانی که بدون محافظ بودند حمله کردند و نیز آنها را از دسترس نیرو هایدر حال جنگ دور ساختند. در این عملیات به نوشته مورخان یونانی نیروهای دریابرد ایران با تحمل شش هزارو چهارصد تن تلفات دست به عقب نشینی زد . سپس میلتیادس که پیش بینی کرده بود ایران در صدد گرفتن انتقام بر خواهد آمد دستور داد ساختن 200 کشتی جنگی را داد که این بار ایران تز راه خشکی به یونان حمله برد. منابع ایران تنها از پیروزمند نبودن این لشکر کشی و خشم داریوش بزرگ از این پیش آمد  و سوگند او که از آتنی ها انتقام خواهد گرفت یاد کردند.

داریوش گفته بود که پسر پدرش نخواهد بود اگر انتقام نگیرد و تا هفت پشت نام پدر و نیاکانش را ذکر کرده بود که اصطلاح هفت پشت از همان زمان باقی مانده است.

مورخان متفق القول نوشته اند که از آغاز تاریخ بشر تا به امروز جهان ، امپراطوری با عظمتی چون امپراطوری پارس در دوران هخامنشیان به خود ندیده است که بر پایه نظم اداری ، قانون ، توجه خاص به ارتباطات ( پستخانه و راهها و بنادر و ...) و تحمل ادیان و عقاید به وجود آمده بود.

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:29 توسط A.A| |

سلام برو بچه های تاریخ باز هم داستان های کوروش کبیر. . .

هرکول «روئین تن»:در فصل های قبل متذکر شدیم که به فرمان آستیاگس دروازه ها بالا رفته و حیوانات درنده شروع به حمله کردند. میدان بزرگ به ناگهان شور و هیجان گردید.معلوم نیست چرا بشر ، از شکنجه وسیاست محکومین ولو اینکه بی گناه باشد لذت می برد. در جایگاه مخصوص سلطنتی علاوه بر دیگرانوهی یک نفر دیگر هم از بدبختی که در انتظار محکومین بود ناراحت شده بود این دختر نیک قلب پانته آ بود که بر خللاف تماشاچیان چشم به آبراتاداس دوخته و از بدبختی او متاثر بود.هر وقت که حیوانات وارد میدان شدند تماشاگران ساکت شدند .چرا؟ شاید از آن جهت که صدای خورد شدن استخوان های محکومین و صدای پاره شدن قفسه و شکم و حلقوم محکومین را بشنوند.علاوه بر دیگرانوهی و پانته آ دو مررد نیز در صف اول بودند که که از این فاجعه سخت عذاب می کشیدند. این دونفر از دوستان ما یعنی آرباکس و به له زیس بودن. آنها که مهمانان سلطنتی بودند نگهبانان غذای گرم و چند جام جلوی آنها گذاشته بودند و درحال خوردن بودند که به له زیس : من خیلی دلم برای این جوان میسوزد.آرباکس : من هم میخوام برم وسط میدان و به آبراتاداس کمک کنم. کوهکش: من تصمیم گرفتم به این جوان کمک کنم.آرباکس حیرت زده : می خواهی به نظر من سرت را به باد دهی میدانی ؟کوهکش: به هر حال من تصمیم خود را گرفتم .آرباکس:دوست عزیز آیا مرا تا این حد پس فطرت میدانی که در اولین قدم مرحله دوستی تو را تنها گذارم... کوهکش: پس در این عملیات مرا همراهی کن . پشت سرت نگاه کن بیش از 50 نفر سپاهیان دولتی پشت سر ما ایستاده اند.تو وظیفه داری با این عده بهانه جویی کنی و با آنها گلاویز شوی. آرباکس که وظیفه خود را فهمید ناگهان از جا برخواست و گریبان سربازی را گرفت و با تیزی دست(سونال موک چیگی) به زبان کره ای ضربه گردن او وارد کرد و سرباز از پلها غلطید.معلوم نبود چرا فرستاده پارسیان ناگهان به مجسمه خشم و غضب تبدیل شده بود . سپاهیان ابتدا تصور کردند که با یکی دو نفر از سپاهی در افتاده ولی دیدند که به همه آن ها تعرض کرده به آرباکس حمله کردند.آستیاگس در جایگاه مخصوص خود قد راست کرده بود و با خشم متوجه آن طرف شده بود،شنید که میهمان پارسی ضمن اینکه با سپاهیانش گلاویز شده فریاد میزند: ای بدبخت ها به شما نشان میدهم که توهین به آرباکس پارسی به چه اندازه ای برای شما گران تمام میشود.ای بدبخت اگر به خاطر آستیاگس نبود الآن یک نفر شما هم زنده نبودید.این لحظه حساس، همان موقعی بود که کوهکش انتظار داشت . کوهکش شمشیر یکی از سربازان که دقایقی قبل بی هوش شده بود را از کمرش کش رفت وبا تمام قوا آنرا جلوی پای آبراتاداس افکند. کوهکش خود را به آرباکس رسانید و:دوست عزیز از لطف تو بسیار متشکرم دیگر احتیاج به ادامه مبارزه نیست و من نقشه خود را عملی کردم.آبراتاداس در آخرین لحظات متوجه شد که شمشیری جلوی پای او هست و با خود : حتما یکی از تماشا گران مرا دوست دارد. حیوانات درنده با یک حرکت سینه های محکوم را به دندان گرفته.ناله های جگر خراش سه تن از محکومین با همه وحشت به تدریج کوتاه شد.این منظره اینقدر خوف انگیز بود که آستیاگس در جایگاه خود ازترس لرزید. اما از این 4 تن یک نفر هنوز سرپا است و دارد با حیوانات می جنگد، او آبراتاداس است . او هرکول عصر خود بود . او با اینکه دهانش بوی شیر میداد اما قدرت پولادین داشت .

آبراتاداس ، هرکول روئین تن...

نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:34 توسط A.A| |

سلا م باز هم من اومدم و با یک داستان دیگر از کوروش...

پهلوان بابل:اجازه فرمایید در کشور ماد به دو شبانه روز به عقب برگردیم

زیرا از بدو وررود عروس ارمنستان با حوادث مترقبه روبه رو شدیم. چنانچه در چند فصل قبل متذکر شدیم سراسر ماد غرق در عیش و نوش است. مژده ازدواج پادشاه و انتقال «دیگرانوهی» به اکباتان خصوصا 10 روز آزادی کامل واستفاده مجانی از غذاهای دولتی ، به قدری مردم را خوشحال کرده بود که سر از پا نمی شناختند.

قصر سلطنتی اکباتان مانند غالب قصور مجلل سلاطین به رسم آن زمان بود که شبیه حصاری بنا شده بود و دور تا دور آن را دیوار مرتفعی محاصره کرده بود و دروازه ورودی آن که متصل به میدان سیاست بود ، محل اجتماع قراولان و اتاق مخصوص افسر نگهبان بود . مدخل کاخ به وسیله دو لنگه در بزرگ آهنین و قطور مشخص شده بود و این درهای ضیم ومحکم ، شب ها بعد نواختن طبل خاموشی بسته می شد و احدی جرات نمی کرد آن را باز کند، مگر اینکه اسم شب را بداند و کاری ضروری و فوری با امپراطور داشته باشد.اولین شب ورود عروس ارمنستان شاه دستور داد ، در بزرگ کاخ ساعتی زود تر بسته شود  وتا پایان مراسم عروسی که مدت 10 شبانه روز است ، این روش ادامه داشته باشد.

در آن زمان رسم بود ،همه ساله یک شخصیت برجسته و در راس صد تن از سپاهیان نیرومند و قوی ، از هر مملکت به اکباتان بیایند و مدت 3 ماه و غالبا بیشتر مهمان پادشاه بودن.وظیفه این عده آن بود که در جشن واعیاد شرکت نموده ، در شکار پادشاه را همراهی نموده، اگر جنگی پیش آمد سرپرست این عده 100 نفری باشد. سالی که شرح آن رفت و عروس ارمنستان وارد اکباتان شد ، پنج دسته صد نفری از پنج کشور:آسور – پارس – مصر – اسپارت – یونان در اکباتان وجود داشتند . از کشور پارس شخصیت بزرگ و برجسته ای به نام «آرباکس» در اردوی موصوف شرکت داشت. آرباکس جوانی خوش هیکل و زیبا و بلند قامت بود. آرباکس قریب 20 روز به همراه یک سپاه 100 نفری در اکباتان سکونت داشت . روز بیستم اقامت وی در اکباتان مصادف با روز پنجم عروسی بود. آرباکس نمی دانست شب گذشته اردوی جدیدی که متعلق به بابلی ها بود  وارد پایتخت شده . در هر صورت آرباکس لباس خود را بر تن نموده  شمشیرش را بر کمر وصل کرده و از اردوی خویش جدا گردیده و به خیابان رفته.  به محض ورود آرباکس به خیابان سر ها همه به طرف او برگشت . دختران و زنان زیبا با دیدن آرباکس به حسرت به او نگاه می کردند.آرباکس هنوز چند قدم نرفته بود که صدای دختری را از پشتش شنید و: عالیجناب توقف کنید . آرباکس به محض برگشتن صورت یک دختر را دید که 14 سال بیشتر نداشت اما زیبایی خیره کننده ای داشت. آرباکس به محض دیدن دختر او را شناخت زیرا بارها اورا در دربار پادشاه و پشت سر عروس می دید.آرباکس: سیرانوش من تو را شناختم  تو خواهر ملکه ی زیبای آرمنیا هستی. اما مکالمه من وتو در در معابر عمومی و در انظار اهالی ماد خطرناک است... من عقیده دارم که همینطور به راه رفتن ادامه دهیم من هم می توانم در قفای تو با فاصله یک قدم  بیایم . سیرانوش: من حامل پیامی از  خواهرم ملکه آرمنیا هستم. آرباکس: آیا بهتر نیست در در گوشه خلوتی با هم حرف بزنیم؟ سیرانوش: نه عالیجناب زیرا تمام چشم های مامورهای دولتی در نهایت دقت و کنجکاوی هستند.سیرانوش : من حامل پیامی از ملکه هستم .آرباکس : من خواهر تو را که با همه زیبایی نصیب این خوک فربه شده را میشناسم . من الآن از خوشبخت ترین مردان عالمم.آرباکس : سیرانوش پیامت را بگو چون الآن به ما مشکوک میشوند. سیرانوش:خواهرم میل دارد شما را به تنهایی در نقطه خلوت ببیند.او می خواهد ماموریتی به شما بدهد که از عهده هیچ کس بر نمی آید.او باغچه متصل به خوابگاه خود را برای این ملاقات تعیین کرد.آستیاگس امشب بر اثر افراط در آشامیدن چنان مست واز خود بی خود شد که مثل گاوی فربه به خواب فرو رفته.

پنجره خوابگاه خواهرم به داخل قصر باز میشود و خوشبختانه درختی بلند رو به روی آن قرار دارد. با این که این عمل بسیار خطرناک است و ممکن است جان شما و ملکه به خطر بیفتد خواهرم از شما خواهش کرده که امشب خود را به هر طریق به میعاد گاه برسونید.آرباکس:سیرانوش عزیز از قول من به خواهرت بگو که من در مقابل این مژده حاضرم جانم را فدا کنم.سیرانوش: اجتناب از سر و صدا به امید دیدار عالیجناب. سیرانش 20 قدم بیشتر دور نشده بود که صدای مردی از پشت شنیده شده بود و گفت:آری دختر زیبایی بود. آرباکس که سخت به وحشت افتاده بود به سرعت روی برگردانید و در مقابلش یک جوان ناشناس خوش هیکل و دلنشین را دید. در آن موقع نا شناس با صدای بلند می خندید. عابرین متوقف شده و به آن دو جوان غول پیکر نگاه میکردند. آرباکس که از تجسم این که راز او در اولین قدم فاش شده خون به کله اش صعود کرد و به سرعت شمشیرش را از کمر بیرون کشید.آرباکس: آقا به نظرم شما دیوانه هستید.والا هیچ آدم عاقلی بی جهت در صدد تمسخر دیگری بر نمی آید.ناشناس: آری عالیجناب من دیوانه هستم که از دیدن شما به وجد آمدم مگر نگفته اید که دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید آرباکس تحمل این همه اهانت را نداشت و: آقا از خود دفاع کنید .ناشناس: بیا ببینم چه در بازو داری؟ بیا که من از بیکاری خسته شده ام امروز تفریح خوبی خواهم داشت مخصوصا مبارزه بین دو دیوانه .اگر حریف حمله طرف را با شمشیر خود دفع نمی کرد به طور مسلم هر ضربه شمشیر خود را در جهت فرو آمدن شمشیر نگاه میداشت و به این وسیله راه پایین رفتن شمشیر را سد می کرد.آرباکس در همان ضربات سوم و چهارم احساس کرد که حریف او حریف قدرتمندی است.عرق از  سر و روی آرباکس سرازیر شده بود . آرباکس می خواست ششمین بار شمشیرش را فرود بیاورد اما در حققیقت خجالت می کشید. به راستی پهلوان شجاع خجالت کشید زیررا او در نهایت جوانمردی میتوانست در همان ضربه اول به جای دفاع حمله کند.آرباکس شمشیر را با هردودست بالای سر گرفت و معنی آن این بود که نوبت تو است که حمله کنی.ناشناس: اینک پهلوان پارسی از خود دفاع کن. بگیر آرباکس این ضربه شیر مرد بابل را ...بگیر تا استخوان هایت زیر ضربات شمشیر شیر مردان بابل نرم شود.ناشناس شمشیر را بالا گرفت وتا آمد بزند در نهایت حیرت عابرین شمشیر را به گوشه ای انداخت و آرباکس را در آغوش گرفت.آرباکس که نزدیک بود دیوانه شود و دلیلی برای این عمل ناشناس نمیدید. ناشناس : من دست دوستی به طرف تو دراز میکنم آیا دوستی مرا قبول میکنی؟ آرباکس:من با اینکه اسم شما را نمیدانم دوستی شما را قبول میکنم.ناشناس:من سرپرست اردوی بابلیان هستم ومرا «به له زیس» یا کوهکش می نامند.هر دو آنها به طرف کاخ سلطنتی راه افتادند.بعد از اینکه دو دوست در خیابان تنها شدند کوهکش: آرباکس لابد میدانی بابلیان در غیب گویی و ستاره شناسی ید طولانی دارند.آرباکس سخت کنجکاو آیند خود شد و : آینده من چیست؟ کوهکش:آفتابی از شرق طلوع خواهد کرد که درخشندگی عجیبی دارد. نور این آفتاب نیمی از جهان را خواهد گرفت . این آفتاب زاده تقدیر و فرزند سرنوشت است. از پارس ظاهر میشود ،برنیمی از جهان تسلط خواهد یافت و در آن روز تو دست راست و مشاور مخصوص فرزند سرنوشت خواهی بود. راز این موفقیت این است که این زن خواهر زیبا تر از خود دارد که به حرم آفتاب خواهد رفت... تو خواهر زوجه فرزند تقدیر را به عقد خود در خواهی آورد می فهمی پیش برو و نترس من هم در قفای تو خواهم آمد. تا روزی که آفتاب طلوع کند  و ترا وسیله انعکاس روشنایی خویش قرار دهد...

با تشکر از شما که این قسمت را هم خواندید تا شب دیگر خداحافظ . حتما نظر دهید ودر مورد این بحث ها گفتگو کنید...

نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:56 توسط A.A| |

سلام بروبکس بازم من اومدم با داستان های کوروش کبیر...

قهرمان خرد سال:از اونجا میریم که بچه ها به پیشنهاد مهرداد عمل کردند.آنچه که بیشتر بر لطف این مسابقه می افزود آن بود که کاساندن دختر کوچولو و آشوبگر چنین جایزه را تایین کرده بود که هر که قهرمان میشد هم بر بازی ریاست می کرد و هم یک بوسه از کاساندان بگیرد. سانتاس که یکی از فرزندان شخصیت برجسته ماد به حساب ما آمد با این حرف کاساندان زانویش به لرزه درآمده بود.وحالا مسابقه شروع می شود و کاریان در 20 قدمی هدف قرار میگیرد و اولین تیر رارها میکند و تیر به هدف می خورد وکاریان داشت میرفت که نفر بعد بزند کاساندان : نه قهرمان هردوره آن است که هر سه تیر را در همان وقت به هدف بزند . کاریان با غرور :چه بهتر از این.

به هر حال که بود کاریان هرسه تیررا در هدف نشاند. در اولین دور این مسابقه 4 نفر از 9 نفر توانستند به دور دوم راه یابند که عبارت ازاند: «کارین»،«سانتاس»،«ابارس»و«مهرداد»... سه نفر اول از خانواده های درباری و ارتشی ماد بودند ولی مهرداد همان چوپان زاده بود .

در دومین مرحله تیراندازی مهرداد و کاریان که با هم دشمنی داشتند به مرحله بعد راه یافتند. سانتاس که ناراحت از حذف خود بود مهرداد خود را به او رسانید و : هیچکس جز من فاتح این میدان نیست.مرحله سوم نیز شروع شد و مردم که از سرو صدا زیاد آمده بودند که ببینند چه خبر شده مسابقه را در آخرین مرحله هیجان آورده بودند.حالا مرحله سوم شروع شد که ودر فاصله 30 قدمی قرار گرفت.کاساندان برای اینکه کی اول بزند قرعه کشی کرد و کاریان اول ومهرداد نفر دوم. کاریان پشت محل تیر اندازی قرار گرفت .این مسابقه از هر لحاظ مهیج بود یک جنگ واقعی بین اشراف و تهی دستان . دو رقیب با نگاههایی مملو از حسد به یک دیگر نگاه میکردند و ...

با تشکر از شما که این قسمت را هم خواندید تا شب دیگر خداحافظ . حتما نظر دهید ودر مورد این بحث ها گفتگو کنید...

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 18:32 توسط A.A| |

آتوسا ، دختر کوروش بزرگ بزرگترین ومحبوب ترین امپراتورتاریخ است آتوسا در لغت به معنای خوش اندام است. همچنین به معنای قدرت و توانمندی نیز میباشد.او دختر زیبا، دلفریب و فوق العاده ای کوروش بزرگ بود.
پس از سرنگونی بردیای دروغین بدست داریوش بزرگ و هفت نفر از جوانان نجبای پارسی و بر تخت نشینی داریوش یکم ، آتوسا همسر داریوش بزرگ شد . ازدواج با آتوسا که از سلاله هخامنشی بود حکومت داریوش بزرگ را قانونی جلوه می داد واز آنجا که آتوسا با هوش، با فرهنگ ، با قدرت و تفکر سیاسی بود در موقع لزوم کمک خوبی برای داریوش شاه به حساب می آمد.
پس از آن آتوسا ” خشایارشاه ” را به دنیا آورد.آتوسا ملکه ی بیش از ۲۸ کشور آسیایی در زمان امپراطوری داریوش بزرگ بود و از وی به نام شهبانوی داریوش بزرگیاد کرده است

نوشته شده در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:27 توسط A.A| |

سلا م باز هم من اومدم و با یک داستان دیگر از کوروش...

مهرداد (چوپان زاده):می خوام به یک هفته قبل برگردیم که در باغ عمومی وملی اکباتتان که وقایعی در شرف انجام بود آن را شرح دهیم این باغ که به فرمان «دیوکه» نخستین پادشاه ماد بنا شده بود در طراوت ودر زیبایی بی نظیر بود.آستیاگس فرمان داده بود که ملت ماد روز های اول هفته یعنی شنبه را اختصاص به تفریح در این باغ دهند.

ضلع شمالی شبانکاره مخصوص فرزندان اشراف بود قراولان نگهبانی میشد.

آن روز طبق معمول در باز شد و کودکان دو نفر سه نفر وارد میشدندنزدیکی های ظهر زمین  بازی نزدیک به چهل نفر شد و سرگرم بازی بودند. سن اطفال بین 10تا 15 سال بیشتر نبود. به ناگهان دختر زیبایی وارد شد و همه بچه ها دست از بازی کشیدندو همه آن طرف را نگاه میکردند.

به محض ورود دخترک پسران دست از بازی کشیدند وگفتند : «کاسان دان» فرشته زیبای اکباتان.او بعد از ورود به شبانکاره مقصود خود را جست و جو کرد ولی او را نیافت. بار دیگر در باز شد و پسرکی که «سان تاس» نامیده میشد داخل شد ولی او تنها نبود او یکی بود که درشت تر و خوشگل تر از او بود ولی نگهبان به او اجازه ورود نداد چون او از خانواده اشراف نبود حق ورود نداشت.

سان تاس از اهنت قراول به خشم آمد و گفت مگر نمیبینی که او مهمان من است؟من اجازه نمیدهم به دوستم توهین کنی . سان تاس دست دوستش را گرفت و وارد میدان شد.کاسان دان به طرف آن دو نفر دوید دست خود را دور گردن هردو انداخت وبا آن ها پیش بچه ها آمد وسان تاس :دوستان امروز میخواهم یکی از دوستانم را به شما معرفی کنم اگر چه او از خانواده های فقیر است ولی در عین حال شجاع و شیرین زبان و بسیار دانا ودانشمند است او «مهرداد» است مطمئن باشید که علاوه بر بازی های جدید به شما تیر اندازی ،سوارکاری و شکار هم یاد میدهد. اطفال به مناسبت آشنایی با مهرداد هورا می کشیدند.

در این میان طفل آرتم بارس به مخالفت پرداختو گفت من اجازه نمی دهم یک طفل گدازاده با ما اشراف زادگان ماد بازی کند.

مهرداد دید که کاریان طفل آرتم بارس ناراحت شده و ممکن است بر ضد ما تمام شود این چنین پیشنهاد داد که هرکه در مسابقه تیر اندازی اول شود ریاست بازی امروز را بر عهده می گیرد.  نه نفر از بچه هادر مسابقه داوطلب شدند . کاساندان : هر که در مسابقه برنده شود یک بوسه از من پاداش قهرمان خواهد بود .

مسابقه ما در سه دور به فواصل 20،25،30 در سه نوبت اجرا خواهد شد در ادامه قهرمان کسی است که هر سه تیر را در هر سه مرحله به هدف بزند

کودکان فریاد زدند: هورا کاسان دان داور زیبا...

با تشکر از شما که این قسمت را هم خواندید تا شب دیگر خداحافظ . حتما نظر دهید ودر مورد این بحث ها گفتگو کنید...

نوشته شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:37 توسط A.A| |

سلام بچه ها می خواهم امروز یک داستان دیگر از کوروش شناسنامه ایران براتون بنویسم...

عروس ارمنستان: اینک می خواهیم به یک ماه عقب تر از سفر مخفیانه ماندانا و کمبوجیه به ماد  برگردیم که  اکباتان پایتخت کشور ماد غرق در عیش و عشرت بود و آستیاگس آخرین پادشاه ماد به اوج قدرت خود رسیده بود.

آستیاگس فرمان داده بود که به مناسبت ازدواج اخیر او با یکی از زیبا ترین دختران ارمنستان که با موافقت تیگران بزرگ  پادشاه وقت ارمنستان صورت گرفته بود ملت او به مدت 10شبانه روز به عیش و عشرت و پایکوبی ادامه دهند . روز بعد از ورود ملکه ی زیبا «دیگرانوهی» مراسم ازدواج و عروسی صورت گرفت وازدواج در شکوه و جلال انجام پذیرفت. بعد از یک هفته از ورود عروس ارمنستان می گذرد .

میدان بزرگ شهر که مقابل کاخ آستیاس قرار دارد انبوه کثیری جمعیت را به خود جای داده است.این میدان که به صورت ورزشگاه ها ی امروزی ساخته شده عبارت از محوطه مدوری است که دور تا دور آن را دیواری از سنگ ها به ارتفاع یک و نیم متر بالا آورده بودند ومردم دور آن ها می نشتند . آن میدان ، میدان سیاست نام داشت که دزدان و آنهایی که به خانواده اشراف توهین کردند را دستگیر می کنند آن میدان این گونه بود که هر که دستگیر میشد اول می آمد جلوی شاه و ملکه به ... خوردن می افتاد وبعد از آن که آستیاگس او را می بخشید دروازه ها باز می شدند و چهار حیوان وحشی که دوشیر ودو تا ببرکه مدت ها گرسنه بودند وارد میدان می شدند . آن تبهکارها باید ازچنگ آن ها می گریختند و یا باید آنها را می کشتند  وحتما هم باید می کشتند چون که را ه فراری نبود  . این نمایش به مناسبت ورود عروس ارمنستان صورت می گرفت .

آستیاگس از ملت ها و از مردم دعوت می کند که فردا صبح در  میدان حاضر شوند و از غذا های دولتی بخورند و به تماشای دزدان دیگر بپردازند . این اطلاعیه که که نباید موجب شادی و خوشحالی شود آخر هر چه بود منجر به قتل چند نفر می شد ولی مردم به قدری در آنان اثر کرده بود که گویی جانی دوباره به آنها بخشیدند.

آستیاگس آن قدر به عیش و عشرت زندگی میکرد که تریخ نویسان او را به پادشاه آسور دانسته و در باره او نوشته که : که او خود را نظر همه پنهان می کرد ودر قصر خود  در میان زنان غیر عقدی اوقات خود را به لهو و لعب می گذرانید .

بالا خره وقاحت وبی حیایی را به جایی رسانید در حیات خود سنگ قبری برای خود ساخت و کتیبه ای بر آن به زبان بربر ها نوشت که ترجمه اش چنین است: ای رهگذر یقین بدان که تو ، فانی هستی و روحت را برای لذایذ دنیا باز کن ، زیرا برای کسی که مرده ، دیگر لذتی نیست من وقتی پادشاه نینوا بوده ام فقط مشتی خاکم ولی آن چه را که باعث عیش و عشرتم میشد با خود دارم...

حال به میدان سیاست باز می گردیم که مردم در آن به هیجان آمده  و شور شوق زیادی در آنجا بر پا است در قسمت غربی میدان شاه ماد وعروس آرمنیا در کنار هم بودند در دنبال دیگرانوهی دو دختر که خادم ملکه  به نام سیرانوش و هاسمیک وجودداشت و پشت سر امپراطور نیز دو دختر به نام پانته آ وکاملیا حضور داشتند.

مراسم میدان سیاست اجرا شد در آن روز 4 نفر در میدان حضور داشتند که دو سالخورده و یک مرد 40 ساله و یک پسر خوش هیکل که سنش به 18 نمیرسید. سکوت محض بر میدان حکمفرما شد 3نفر مرد سالخورده در مقابل آستیاگس آمدند ولی آن جوان نیامد آن جوان که«آبراتاداس» نامیده میشد دست ها را به پشت گره زده که انگار وسط خیابان راه میرود.

آن سه مرد هی منت میکشیدند پیشانی بر زمین می آوردند که مارا عفو کنید....آستیاگس چشمش به جوان خورد و گفت تو کیستی چرا عدالت مرا محکوم میکنی؟-جوان:این عدالت نیس بلکه تو هستی منو محکوم میکنی  شاه:سزاوار خیانت به پادشاه  مرگ است جوان:مگر نمی گویی که مرگ من نزدیک است پس چرا مزاحم من میشوی . ندیمه های از فرصت استفاده کردند و با هم میگفتند : سیرانوش به هاسمیک : میبینی این پسر چقدر جذاب است. پانته آ: من حاضرم نصف عمرم را بدهم تا این پسر زنده بماند.

آستیاگس از خشم : باید خودت را معرفی کنی و کشته شوی-جوان:من به شخصی بی خرد و فربه احترام نمی گذارم  . اما من احترام ملکه خوشگل و زیبای تو را این آفرودیت(خدای هرچیزی)را نگه میدارم خود را به او معرفی میکنم .

اوخود را معرفی کرد( آبراتاداس) وسپس تعظیمی کرد و با فرمان آستیاگس دروازه ها بالا رفته حیوانات وحشی حمله کردند وهریک از آنان خنجری برداشته و از خود دفاع می کنند .

 

با تشکر از شما که این قسمت را هم خواندید تا شب دیگر خداحافظ . حتما نظر دهید ودر مورد این بحث ها گفتگو کنید...

نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:17 توسط A.A| |

سلام بچه ها از این که به این وبلاگ سر زدید از شما واقعا ممنونم...

من از شما می خاهم که هر چه اطلاعات تاریخی دارید را اینجا با هم بحث کنید شما نظر دهید و من نظر شما را به عنوان مصاحبه در صفحه نخست قرار می دهم

خوب حالا از هر چی بگذریم  می خوام اونچه را که من می دونم برای شما نقل کنم البته من که میدونم شما ها خودتون یه پا تاریخ نویسین حالا میریم سراغ اصل مطلب.

آیا میدانید کوروش که بود وچه کرد کوروش آدمی بود که شناسنامه ایران را رقم زد ومورد پسند خدایان آن دوره بود...

تازیانه تقدیر: از آن جا میریم که مادر کوروش(ماندانا) به سن بلوغ نزدیک می شد یک شبی اشب ها آستیاگس یا هما ن آژی دهاک(پدربزرگ کوروش) خوابی وحشتناک میبیند که ماندانا یک روزی ازدواج میکند  و صاحب فرزند میشود که فرزند او بر نیمی از آسیا حکمرانی میکند آن شب هم میگذرد که هیچ ،شب دوم می آید همان بدبختی ماندانا نیز هما آن شب آستیاگس خواب میبیند که ازشکم ماندانا شاخ و برگ می آید ودور گردن آستیاگس را میگیرد وهمینطور ادامه میابد که برنیمی از جهان میرسد روز بعد آستیاگس خواب گذار های کشور ماد را می آورد خواب گذار ها میگویند که بچه ی ماندانا هر وقت که به دنیا آمد باید کشته شود ودر غیر این صورت آستیاگس شاه کشور ماد به دست نوه ی خود کشته میشود وبر نیمی از جهان حکمرانی میکند.

سالها ازاین خواب میگذرد تا اینکه  که ماندانا قصد ازدواج میکند وبه جهت همین خواب، آستیاگس فرمود که نباید ماندانا از کشور ماد شوهر انتخاب کند و به همین جهت کمبوجیه که یه مرد اصیل زاده ی پارسی بود ماندانا را زوجه خود انتخاب کرد. در آن زمان کشور پارس قدرتی نداشت و به کشور ماد خراج میداد.

خوب حالا آخر سر ماندانا و کمبوجیه با هم ازدواج میکنند و چند سال بعد ماندانا صاحب پسری میشود که در خوشگلی نذیر نداشت. آستیاگس فرمان داد که فرزند ماندانا را به ماد بیاورند تا این که شاه ماد از نوه اش دیدن کند به همین جهت فرزند ماندانا را به ماد آوردند .

خواب گذارها  به شاه ماد گفتند که اگر می خواهی زنده بمانی باید نوه ات را بکشی آستیاگس این حرف را مورد قبول واقع کرد و نوه اش را به دست هارپاگ که بعداز آستیاگس نفر اول کشور محسوب میشد واگذار کرد(مشاور اعظم) و به او دستور داد که فرزند ماندانا را در کوه و جنگل قرار بده تا حیوانات وحشی او را بخورند و برای مدرک سر او را قطع می کنی برای من می آوری .
تا اینکه 14 سال دیگر ماندانا و کمبوجیه برای قولی که مردوک(کاهن معبد آناهیتا) به آنان داده بود که هنوز فرزندتان زنده است مخفیانه به سمت ماد حرکت کردند و ...

 

 

دوستان عزیز با تشکر از شما که این قسمت را خواندید  تا شب های دیگر خداحافظ حتما این نوشته ها را دنبال کنید این ثمره ی چند سال خواندن کتاب های مختلف است... نظر دهید ودر مورد این بحث ها گفتگو کنید.

نوشته شده در چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:,ساعت 18:15 توسط A.A| |